در دور دست حاکمی معمولی بر مردمی معمولی تر حکومت میکرد . یک روز یکی از این مردم معمولی تر فکری خاص به ذهنش رسید ، او گفت ما همه معمولی هستیم پس همه با هم برابریم ، چرا یک نفر بر ما حکومت کند. طبق معمول این دست قصه ها مردم با هم شدند و حاکم را بیرون کردند . پس از مدتی این مردم دیدند که نمی شود همه حکومت کنند پس گفتند یکی از ما معمولی تر ها باید حکومت کند نه آن حاکم معمولی ، پس یکی را بر گزیدند ، پس از مدتی قصه باز به اول برگشت و حاکمی معمولی بر مردمی معمولی تر حکومت کرد و این مردم معمولی تر نمیدانستند که خود حاکمی معمولی ساخته اند، این چرخه ای است که اگر ملتی از تاریخ خود درس نگیرد مجبور به تکرار آن تاریخ است.
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت